خدا حافظ همين حالا...
سيري در خيال هم پيوست به خاطرات
حداقل براي يه مدت!
خستم
ميرم تا با يه روحيه خوب و انرژي زياد برگردم...
"سيري در خيال " دوباره جريان خواهد داشت
پر شور و انرژي...
برميگردم
خيلي زود!
سيري در خيال هم پيوست به خاطرات
حداقل براي يه مدت!
خستم
ميرم تا با يه روحيه خوب و انرژي زياد برگردم...
"سيري در خيال " دوباره جريان خواهد داشت
پر شور و انرژي...
برميگردم
خيلي زود!
وباصداي تو فكر ميكنم
شب هميشه بامن صميمي است
كنارمن چهار زانو مينشيند
وبا مداد رنگي هاي كودكيم
ماه را خط خطي ميكند
به شب تكيه دادم
وديگر چهارده ساله نيستم
شب روي شانه من خواب ميبيند
و شب پره ها از من و شب
باترديد ميگذرند.......
"چيستا يثربي"
و پنجره
خوشبختي سبز درختان كهن را
باور مي كند
روزها مي گذرد
و من خودم را از ياد برده ام
بي گمان اگر در آينه بنگرم
موهاي آشفته ام
مرا مي ترساند
***
از پنجره پيداست
شب سياه
و آسمان غمين
و ستاره
ستاره
ستاره
چه پهنه ي وسيعي
چه گستره ي عظيمي
چشمان من اگر به وسعت آسمان بود
خوشبختي را مي توانستم ببينم
و خوشبختي
خوشبختي
شايد كه خوشبختي
آن پنجره ي كوچك تاريكي ست
كه هر صبح به سوي فجر باز مي گردد
شايد كه خوشبختي
بغضي است
كه با اشك هاي من
از پنجره
خواهد ريخت
شايد كه خوشبختي
آن حس گمشده ي مغشوشي است
كه مرا وا ميدارد
پرده ها را بكشم
و دنيا را
با آن همه وسعت
به فراموشي و يك لحظه ي تنهايي بفروشم
آه...
چقدرز خوشبخت بايد بود
وقتي كه سفر در پيش است
و مسافر
تنهايي را ميداند
چقدر خوشبخت بايد بود؟
چقدر...
اكبر ذوالقرنين/كتاب خوشه
17 سال گذشت در مانده در ديار روياها
اي حرمت ملجا درماندگان...
دلم يهو يي ميريزه!!
بغض خفم مي كنه!
نمي تونم خودمو نگه دارم...
اشكم سرازير ميشه!
اينبار از ته دل ميخوام...
يه سالي ميشه كه مشهد نرفتم!
يه سالي ميشه كه آقا دعوتم نكرده...
همش تقصير خودمه...
خوب ميدونم!
لايق وصل تو كه من نيستم...
اما ...
منم آدمم!
اشتباه كردم...
منو ببخش!
آقا جان منو ببخش!
دلم لك زده براي گنبد طلاييت!
مي خوام كه دعوتم كني!
اينبار از ته دلم ميخوام!
آمده ام كه سر دهم
عشق تو را به سر دهم...
اي حرمت ملجا درماندگان...!
عشق زميني و آسماني را....
هركه بي درد است اينجا نيست مرد
عشق آمد ز عين و شين و قاف
گرد بر گرد توسي در طواف
عشق تركيبي ز عين و قاف و شين
حائ حاميم در ميان يا و سين
عشق آمد ز قاف و شين و عين
عشق يعني يك كلام آن حسين(ع)
ماه پر از درد محرم رو تسليت ميگم ولي بدونين اين ماه به جز درد و غصه
ماه بيداري و درس و عبرت هم هست...
بياين تو اين ايام كمي هم براي غفلت خودمون اشك بريزيم بلكه.....
محرمتون پر از بيداري...!
مانده در ديار روياها هم مثل سيري در خيال مينويسد به عشق حسين
به ياد حسين و عزاي حسين....
رها كن!
مرا كه نميتواني بالا بكشي
مي ترسم ...
خودت هم زمين بيفتي!!!
"گيلاس آبي"
* * * * * * * * * * * * * * * * *
خدايا !
خاطرم هست كه شبي با تو درد دل مي كردم
و وقتي قلبم مالامال از درد و بي كسي بود
تواشك را به من هديه كردي...
و وقتي سرم از هواي بي كسي پر شده بود
تو مهر را به من ارزاني داشتي...
عشق به وطن ضرورت است نه حادثه
عشق به خدا تركيبي ست از ضرورت و حادثه!!!
...و هميشه خاطرات عاشقانه از "نخستين روز و نخستين ساعت و
نخستين لحظه .نخستين گاه و نخستين كلمات آغاز مي شود".همانگونه كه
سياست از نخستين زندان.نخستين شلاق و نخستين دشنام هاي يك باز پرس.
عشق نفس نخستين است و درد :درد جاري.نخستين هميشه!
...و خداوند پيش از آنكه انسان را بيافريند عشق را آفريد چرا كه مي دانست
انسان بدون عشق درد_روح را درك نخواهد كرد...
و بدون درد_روح بخشي از خداوند_ خدا را در خويشتن_خويش نخواهد داشت..
...و عاشق فرياد نميزند بلكه زمزمه مي كند!
عاشق بهانه نمي گيرد
عاشق نق نمي زند.
عاشق در باب زندگي سخت نمي گيرد.
و عاشق آرام و به زمزمه مي خواند...
"يك عاشقانه آرام / نادر ابراهيمي"
پي نوشت: مي دونم كه تموم حرفاي نادر ابراهيمي رو از برين!
اما خواستم از ايشون هم داشته باشم حرفي....
بعدا نوشت: آقا من حرفمو پس ميگيرم!
انگار كسي حرفاي نادر ابراهيمي رو از بركه نيست حتي نمي شناستش!
ولي مطمئنم اگه نسترن جان بياد حتما ميشناستش...
اما من...
دوست تر دارم كه چون از ره در آيد مرگ
در شبي آرام چون شمعي شوم خاموش
وه چه شيرين است
با سرود زندگي بر لب جان سپردن....!
"هوشنگ ابتهاج"
دلم مي خواد برم قبرستون با يه فانوس!
شب و روزم با مرده ها بگذرونم....
از زنده ها خسته شدم از زندگي هم...
از دست آدم خستم
دلم جن و روح و پري مي خواد هرچي بجز آدم!
مي خوام بامرگ مانوس شم با قبر...!
آهاي دنيا واستا من ميخوام پياده شم !
مي خوام بميرم... دلم واسه خدا تنگ شده...!
يه جايي هم پيدا كردم كه مي خوام اونجا خاكم كنن!
جاي خيلي دنج و آروميه دير بجنبم پريده...!
حتي شعرم واسه روي سنگ قبرمم انتخاب كردم:
"شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت
روي مه پيكر او سير نديديم و برفت
گويي از صحبت ما نيك به تنگ آمده بود
بار بست و به گردش نرسيديم و برفت"
خيلي قشنگ بود مگه نه؟!
چه خودمم تحويل گرفتم!چكنم عقده اي شدم ديگه!
براي مردن آماده ي آمادم!!!!
عزرائيل جون مددي!!!
راستي تو همين وبلاگ و تو همين پست از همه ي اونايي كه با ندونم كاريام و غفلت
هام رنجوندم مي خوام كه منو ببخشن از اونايي كه پشت سرشون حرف زدم و جلو روشون
با حرفام دلشونو شكوندم معذرت مي خوام ....
من هم همه اونايي كه رنجورم كردن رو مي بخشم تنها به اميد بخششي!!!
************
تو چي كارا كردي ؟
آماده اي واسه پريدن؟
شايد جناب عزرائيل خان پشت در باشن !؟
شايد وقتش شده باشه؟!
لسان الغيب ...حضرت حافظه...
شاعر_ لحظه هاي عرفاني...!
امروز روز بزرگداشت حافظه...
بزرگ بداريم اين روز رو...
اگرچه حافظ همچنان بزرگ هست و خواهد ماند!
و به همين بهانه....
چند بيتي از حافظ بزرگ براتون مي ذارم....
.فكر بلبل همه آنست كه گل شد يارش
گل درانديشه كه چون عشوه كنددركارش
* * * * * * * * * *
گل در بر و مي در كف معشوق بكام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
* * * * * * * * * *
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
نازكم كن كه دراين باغ بسي چون توشكفت
* * * * * * * * * *
نيست در شهر نگاري كه دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اينجا ببرد
* * * * * * * * * *
ما آزموديم در اين شهر بخت خويش
بيرون كشيد بايد ازين ورطه رخت خويش
* * * * * * * * * *پي نوشت:بابا يكي منو از برق بكشه....
و ماهمچنان بحث میکنیم که
نیمه ی پر لیوان چای را ببینیم
یا نیمه ی خالی آن را...!
"گیلاس آبی"
پی نوشت:روزاها چه زود گذشت...
زود تر از آن که حتی در خیال بگنجد
و پس از گذشت روزهاو ماه ها اینجا یک ساله شد!!!
با تمام خاطره ها...
ومن همچنان هستم و براي دل خودم مينويسم هرچند حرف هاي ديگران را...!
پشت خرمن هاي گندم لاي بازوهاي بيد
آفتاب زرد كم كم رو نهفت
برسر گيسوي گندم زار ها
بوسه ي بدرود تابستان شكفت
*
ازتو بود اي چشمه جوشان تابستان گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشيد و خرمن ها رسيد
از تو بود از گرمي آغوش تو
هرگلي خنديد و هر برگي دميد...
*
اين همه شهد و شكر از سينه ي پرشور توست
در دل ذرات هستي نور توست
مستي ما از طلايي خوشه ي انگور توست ...
راستي را بوسه ي تو بوسه ي بدرود بود؟
بسته شد آغوش تابستان ؟
خدايا زود بود...!
پي نوشت:كم كم داره مدرسه هام باز ميشه
كي حوصلشو داره؟!!
منكه اصلا حسشو ندارم..!!!
وااااااي بازم شروع شد شيمي و رياضي و...نه نه من نمي خوااااااام!
بسته شد آغوش تابستان...
زود بود...تازه ما داشتيم حال ميكرديما...!!!
جاده صدا ميزند از دور قدم هاي تو را
چشم تو زينت تاريكي نيست......!
رفتي با رفتنت زخم ها تكرار شد
رفتي و با رفتنت چم همه گريست
ابر غم آمد و آسمان هم تار شد
در بهار دستهايت باغ گلها خوابيده بود
رفتي با رفتنت همه آنها بيدار شد...
****و چهار سالي از نبودنت مي گذرد .چهار سالي ست كه تنهايمان گذاشتي با خاطراتت
با نام و ياد_ جاودانت .با مهرباني هايي كه همه جا ياد ميشود....
چهار سالي ميشود كه خوشي و شادي رنگ باخته است ...
نمي داني كه چقدر دلتنگت هستم دلتنگ نوازش ها و مهرباني هايت...!
دلتنگ دستان لرزانت كه هميشه بالا ميگرفتي و برايمان دعا مي كردي!
دلتنگ خانه ي پر لطف و صفايت ...
دلتنگ حياط و باغچه و حوض آبي ....
كه عصر هاي جمعه آب و جارو ميكردي...
عصر هاي جمعه كه هميشه با تو سپري ميشد...
عصر هاي جمعه اي كه با تو معنا ميشد...
نمي داني كه چقدر دلتنگ نگاه مهربانت هستم...
نمي داني...
به يكباره كجا رفتي؟
كجا پر كشيدي؟
چه شد كه دل از ما بريدي؟!
وهيچ فكر نكردي كه ما عصرهاجمعه دلتنگيهايمان را كجا ببريم؟!!
هيچ فكر نكردي كه نبودنت چه خواهد كرد با ما؟!!!
هيچ فكر نكردي بدون دعا هاي تو چه بر سر ما خواهد آمد؟!!
موقع پر كشيدنت هيچ به ياد دل ريش ريش ما بودي؟!!
موقع رفتن اشك هاي ما را ديدي؟!!
ديدي و رفتي اي مهربان بانو؟!!
"چه گريزي ز برم من كه ز كويت نگريزم"
و ما سالهاست عصر هاي جمعه باز هم در كنار تواييم در كنار مزارت با چشماني اشكبار...!
راستي ما را بخشيدي و رفتي؟!!
بانوي مهرباني ها.مادر بزرگم !
بازهم دعا كن برايمان ....
دعا كن برايمان...
كه دعاي مادر ها زود اجابت ميشود...
پرواز را ياد بگير
زيرا بايد روزي از خودت تا خدا
پر بزني.......!
زندگي جزيره اي ست كهسنگ هاي آن آرزوها درختان آن روياها
گل هاي آن اندوه وچشمه آن تشگي هستند و او در ميان دريايي از يكتايي و تنهايي است.
اي عزيز زندگي تو جزيره اي جدا از تمام جزايرو سرزمين هاست پس تو در جزيره اي تنها با دردهايش
يكتا در شادي هايش دور دست با مهرباني هايش و ناشناخته با اسرار و ناگفته هايش هستي...!
زندگي معنوي توخانه اي دور از راه هاي آشكار و ظاهري ست كه مردم آنرا به اسم تو مي نامند !
پس آگر اين منزل تاريك بود نمي تواني آن را با چراغ نزديكانت روشن كني
و اگر خالي بود نمي تواني آن را از خيرات همسايگانت پر كني...!
جبران خليل جبران /انديشه هاي نو و شگفت
کاش می دانستی...
همچنين دوري ميكنم از كيسي كه پر گويي رادانايي و سكوت را ناداني و دورويي را هنر تصور مي كند!
شايد مشكل ساخت كاري ساده ترين راه حل آن است.
به من ميگوينداگر برده اي را خوابيده ديدي اورا بيدار نكن!
ممكن است خواب آزادي خود راببيند
وبه آنها ميگويم:
اگر برده اي را خوابيده ديدم اورا بيدار ميكنم و از آزادي با او حرف ميزنم....!
" جبران خليل جبران"
"از كتاب انديشه هاي نو وشگفت"
ونسيمي خنك از حاشيه سبزپتو خواب مرا ميروبد
بوي هجرت مياد:
بالش من پر از آواز چلچله هاست.
صبح خواهد شد ...
وبه اين كاسه ي آب
آسمان هجرت خواهد كرد
بايد امشب بروم!
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جادارد بردارم.
وبه سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا ميخواهند...!
"سهراب سپهري/كتاب حجم سبز/چه كسي بودصدازد سهراب؟"
اين شبها...شب آرزوها ...ليله الرغايب...
اين شب عزيز رو با كوله پشتي شناختم با فرزاد حسني !
از اون شب به بعد همه ليله الرغايب ها رو آرزو كردم و بهشون رسيدم!
شكر خدا كه هرچه طلب كردم از خداي
بر منتهاي همت خود كامران شدم
اينبارهم آرزو خواهم كرد...
پي نوشت :يه مدتي بود از خدا خيلي فاصله گرفته بودم !
امسال دلم ميخواد اگه بشه براي اولين بار برم اعتكاف ...
براي گوشه نشيني باخدا...
براي اينكه فاصلمو كم كنم باهاش...
براي 3روز آرامش و مهموني تو خونه خدا توي مسجد محل...!!!
بدجوري اين روزا دلتنگم...
بد جوري محتاج به دعام ...
بدجوري....
حمید مصدق :
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
جواب فروغ فرخ زاد :
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...
((اين پست رو از وبلاگ زير كپي كردم))
talkhoshirin2.mihanblog.com
پي نوشت:اين شعر فوق العاده خوشگل رو الهه خوبم برام فرستاده
كه حيف اومد بمونه تو نظراتو بپوسه...
الهه خوبم سپاس مثل هميشه عالي بود!
براي فكر چه ابعاد ساده اي دارد!
دلم عجيب گرفته است
خيال خواب ندارم!
صداي همهمه مي ايد
ومن مخاطب تنهاي بادهاي جهانم
و رود هاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي اموزند
فقط به من!
زندگی نامه گل شقایق از زبان خودش:
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد
پس از چندی هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم
و حالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ... زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
"بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی
بمان ای گل"
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
كه مي ايد فرود از سقف خانه
دلا همراه با اهنگ باران
بخوان زيباترين شعر و ترانه
پشت هيچستانم
پشت هيچستان جايي ست
پشت هيچستان رگ هاي هوا
پر قاصد هايي ست
كه خبر مي آرند از گل واشده ي دور ترين بوته ي خاك
پشت هيچستان چتر خواهش باز است
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود
زنگ باران به صدا مي آيد
آدم اينجا تنهاست
و دراين تنهايي سايه ي ناروني تا ابديت جاري ست
به سراغ من اگر مي آييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من!!!
"سهراب سپهري"
شب. سكوت .جاده
ماه .آسمان .ستاره
نم نم باران
ويك حس زيباي دلتنگي
آرزويي شيرين و قديمي
و رويايي پاك و دلنشين
عشق .غم .جدايي
اين دوستان همراه
و اشك مقدسترين عنصر هستي
كه از اندوه دل خيزد و ازديده بريزد
دختري سرگردان!
مانده تا به چه انديشد...؟
با دلي غم آلود
با رخي اشك آلود
چه غريبانه شبي ست
شب تنهايي او
شب بي تابي او
شب بي خوابي او
"يغما"